دلتنگیای این روزای من!
سلام دختر ماهم.خوبی عشقم؟!این سری میخوام یه کوچولو برات درد و دل کنم و از دلتگیای این روزام بگم.میدونم که توهم مثل من ناراحت و دلتنگی از رفتن بابایی.قراره بابایی بره دوره اموزش سربازیشو بگذرونه و یه 45 روزی ازمون دوره.خیلی سخته براش ولی چاره دیگه ای نداره...بخاطر درساش تا الان نتونسته بره و الان وقتش رسیده.هرچند زیاد نیست ولی برا هرسه تاییمونم خیلی سخته دوری.اخه تو این 7 ماهو خورده ای که تو اومدی بجز چند روز اول بدنیا اومدن تو که اونم بابایی تندتند می اومد بهمون سر میزد اصلا از هم جدا نشدیم....قبل اومدن تو هم من خیلی حواسم بود و سعی میکردم بابایی رو تنها نذارم و اکثرا باهم اینور و اونور میرفتیم....این روزا دلم خیلی گرفته....سعی میکنم زیاد پیش بابایی ناراحتیمو نشون ندم ولی میبینم که اون بیشتر از من حالش گرفته است و غمگینه.همش بهت میگه من چجوری دوری شماهارو تحمل کنم؟!!!البته بهم پیشنهاد داد که باهم بریم و اونجا تو مهمانسرای دانشگاه بمونیم ولی شرایطش سخته و میدونم که نمیشه.تو این گرمای هوا اونم تو تهران خیلی اذیت میشی تو و بخاطر همون نشد که باهم بریم...هرچند که یه کوچولو هم از من دلگیر شده که نرفتم ولی میدونم که خودشم راضی نیست ما اذیت شیم...الان که دارم برات مینویسم درد دلامو کمتر از 2 روز به رفتن بابایی مونده و قراره بعدش ماهم بریم خونه حاجی مامان اینا...فرشته مهربون من ازت میخوام با اون دستای کوچولوت دعا منی بابایی سالم بره و برگرده پیشمون و این روزای سخت برا هرسه تاییمون خیلی زود بگذره و باهم برگردیم خونمون.عاشق هر دوتاتونم!