نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

نفس زندگیمون

عید 93 اولین مسافرت با نفس زندگیمون

1393/1/18 3:46
نویسنده : mokhtari
271 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزدلم.سال نو مبارکککککککککککک گلم.ایشالله همیشه سالم و صالح کنارمون بمونی و همه عیدای زندگیت بهتر و قشنگ تر ازامسالت باشه مامان طلاجونم.عید امسال برا من قشنگترین و پرخاطره ترین عید سالهای عمرمه.از اینکه امسال پیشمونی و باهم یه خونواده 3نفره شدیم یه حس غرور بهم دست میده داروندارم.خداروشکر میکنم که منو به بزرگترین ارزوی دلم رسوندودختر نانازی مثل تورو بهم هدیه داد....روز چهارشنبه بارو بندیل سفرمونو بستیم تا دیگه برا فردا که قرار بود صبح زود رابیفتیم کاری نمونه و اماده باشیم.ازونجایی که مامانی شما عادت داره موقع سفر همه چی همراه داشته باشه این سری هم هرچی لازم داشتیم ورداشتم.چون جامون تنگ بود دیگه بابایی گفت کالسکه نفس جانمیشه نبریم اغوشیش هست ولی من اصرار داشتم که ورداریم نکنه یه وقت لازم شه اونجا....خلاصه از من اصرار بود و از بابایی جون شما انکار که در نهایت پیروزمیدان مامان زینب شد و با هزار بدبختی کالسکتو جا کردیم تو ماشین!خستههرچند حرف بابا هم درست بود و یکمی جامون  تنگ شد ولی ارزشو داشت!راضیاخه اونجا دیدیم که اغوشی همه جا بدرد نمیخوره و شما توش بع یکی 2ساعت خسته میشی عزیز دل من.خلاصهههههههههههه...5شنبه صبح زود راه افتایم .خوشبختانه دخمل گلم از همون اول سفر نشون داد که خیلی خوش سفره و تا سوارماشین شدیم خوابیدی تاااااااااااا خود زنجان که قرار بود نگه داریم برا ناهار ونماز.اونجا یکمی استراحت کردیم تو زنجان شهر دوران دانشجویی مامانی....هییییییییییی....یاد اون روزا بخیرررررررررررررر!خطااون روزا هم روزای خوشمون بود و دوران بی خیالی و بیمسئولیتی وخوشگذرونی!خوشمزهخداییش نفسی مامان بعضی وقتا واقعا دلم برا اون روزام تنگ میشه و دوست دارم بشینم گریه کنم گریهولی تاتورو میبنم همه چی رو فراموش میکنم!ببخشیددددددددد مامانی احساساتی شد یه ان!بعد ناهار و نماز چایی هم خوردیم و دوباره راه افتادیم.بابایی بهمون قول داده بود اگه دیر نباشه سر راه مارو ببره کرج تا یه دوری تو گوهردشت بزنیم و جایی رو که قبل اومدن شما نانازی 3 سال اونجا زندگی کردیم رو بهت نشون بدیم.رفتیم گوهردشت ویه دوری زدیم مثل همیشه شلوغ بود و قشنگ!اینجاهم خاطرات زیادی با بابایی و دوستای مامان خاله جون رویا و زهرا و مرجان داشتیم.یاد اون روزام بخیررررر...بعد مرور خاطرات یه سبزه سفالی شکل اسب هم برا سفره هفت سینمون گرفتیم وراه افتادیم.نزدیکای سال تحویل بود که رسیدیم مهمانسرامون تو 7تیر.تا وسایلو بابایی بیاره بالا و جابجا شیم دیدیم داره سال تحویل میشه.منم تندتند لباسای نفس جونمو عوض کردم .اولین سال تحویل 3نفره مون رو با سفره هفت سین سفری ولی شیرینمون کردیم.هی همدیگه رو ماچ وموچ میکردیم 3تایی و تو هم گره خورده بودیم!خخخخخخخخندونکبعد بابایی به منو شما عیدی داد و منم به شما و بابایی...تازه میخواستیم بزنگیم به مامان بزرگ بابابزرگا تبریک بگیم که بیرون ترقه انداختن و چون پنجره باز بود شما ترسیدی و یهویی جیغ زدی!وای منو میگیییییییییییی؟!!!!یعنی سکته زدم ها.الهی مامان قربونت بشه...وای که چقدر دستام میلرزید اون لحظه.الهی دورت بگرده مامان....خیلی ترسیده بودی .خلاصه ارومت کردیم و زنگامونو زدیم وتبریکا رو گفتیمو بعد خورن شام ومیوه و چایی خوابیدیم تا صبح زود ارا بیفتیم سمت اصفهان.صبح ساعت 7 بود که را افتادیم و ساعت 1 اینا بود رسیدیم اصفهان.بابایی با اون جایی که سوئیت رزرو کرده بودیم هماهنگ شدو رفتیم سوئیتمونو تحویل گرفتیم.جای دنجی بود و به همه جا نزدیک.طبقه بالای یه منزل مسکونی بود و نقلی و راحت.3 روزی رو تو اصفهان حسابی خوش گذروندیم و تا ئلت بخواد جاهای دیدنی و خوب خوب رو رفتیم گشتیم.از سی و سه پل وخواجو بگیرتا عالی قاپو ومیدون امام وچهلستون و عمارت هشت بهشت و ...هوا هم عالی بود.نفس مامان هم انگاری از اصفهان خیلی خوشش اومده بود و خدارو شکر سرحال بود و شاد!بعضی جاها با اغوشی رفتیم مثلا چهلستون بعضی جاهام کالسکه خه خیلی به دردمون خورد وبابای اونجا بود که اعتراف کرد که خانمی دستت درد نکنه که اصرار کردی برا اوردن کالسکه!منو میگی؟!این بودم اون لحظه!راضیاهان راستی باغ گلها رو یادم رفت بگم از همه شون دیدنی تر و قشنگتر بود.خوشبختانه چون شما سحرخیز بودی و مارو صبح زود بیدار میکردی مام زود میرفتیم جاهای دیدنی و بخاطر همون اصلا تو صف بلیط  و ورودی ها اذیت نشدیم..بعد 3روز به طرف شیراز حرکت کردیم و بعد 5 ساعت رسیدیم شهر زیبای شیراز.شیراز خیلی شلوغ تر از اصفهان بود و همه جا ترافیک بود.از صف جاهای دیدنی بگیر ا نونوایی ها و  رستوران ها...سوئیتمون تو شیراز کوچیکتر از اصفهان بود ولی مهم نبود چون اکثرا تا 11 12 شب بیرون بودیم وفقط برا خواب می اومدیم خونه.تو شیرازم باغ ارم وحافظیه و ارامگاه سعدی و ...روز اخرم که میخواستیم برگردیم سر راهمون رفتیم تخت جمشید و یه 2 ساعتی با اغوشی گشتی و اصلا هم اذیت نکردی عزیزدلم من.خیلی ماهی دخترم.چون یه بارم تو کل سفرمون که 1 هفته بود اذیتمون نکردی و همش خندون بودی جیگرطلای مامان.خلاصه شیراز هم خیلیییییییی بهمون خوش گذشت و بعد 3 روز برگشتیم خونمون.سر راهمونم 1 شب تو کاشان بودیم ازونجام یه سره اومدیم خونمون و بعد 1 روز استراحت رفتیم ارومیه خونه حاجی بابا اینا  بعدم خونه ددی موندیم و بعد 1 بدر برگشیم خونمون.عید اسال هم اینجوری به خوشی وخرمی گذشت دختر ماهم.حالا چندتا عکس خوشگل ازت میذارم که حالشو ببری!چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)