نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

نفس زندگیمون

روزهای تلخ وشیرین بارداری

1392/9/16 15:38
نویسنده : mokhtari
140 بازدید
اشتراک گذاری

دخترک عزیزم سلام.خوبی عمر مامان؟امروز میخوام از روزایی که تو دل مامان بودی برات بگم.روزای تلخ و شیرینی که هر لحظه و ثانیه شو فقط بخاطر گل روی ماه تو ملوسک م میگذروندم تا زود بغلت بگیرم گلم.هرچند خیلی سخت بود ولی ارزششو داشت نفس مامان.الان که دارم به اون روز فکر میکنم بعضی وقتا دلم برا اون روزای پر از استرس و بدحال بودنم هم تنگ میشه.خنده داره نه؟!دقیقا نمیتونم بگم چه حالی داشتم چون خودمبه این نتیجه رسیدم که ادم خودش باید مادر شه تا درک کنه که یه مادر از وقتی پاره تنش میاد تو وجودش تا زایمان کنه و حتی بزرگش کنه چه سختی هایی رو تحمل میکنه...ایشالله وقتی تو گل دختر مامان یه روزی مادر بشی حرفای منو میفهمی عزیز دلم.الکی هم نگفتن که بهشت زیر پای مادران است!مگه نه نفس طلام؟!قشنگ یادمه از 11 اردیبهشت شبش ویارای وحشتناک من شروع شد تا دقیقا 24 خرواد که روز انتخابات بود تموم شد یهویی.این روزا عجیب حالم بد بود و فشار، پایین.همش بهم سرم میزدن و امپول b6 که خانم دکتر داده بود و تا دلت بخواد سیرابی میخوردم چون حالمو خوب میکرد.حالا از شانس خوب من خیلی از سیرابی خوشم می اومد ایشالله توهم مثل مامان خوشت اومده باشه گلم.این روزا رو اکثرا خونه مامان محبوب بودیم تا ازمون مراقبت کنه،اخه مامانی نمیتوست غذا هم درست کنه.اوایل تیرماه ویارام به مراتب کمتر شده بود ولی معده درد عجیبی داشتم و هرچی میخوردم خیلی معذرت میخوام بالا می اوردم.ماه رمضون رو هم خونه مامان مصی بودیم و بعد دوباره رفتیم خونه مامان محبوب....تا اخر شهریور که من تقریبا حالم رو به بهبودی بود و وروجکم داشت بزرگ میشد و کم کم خودشو به همه نشون میداد!الهی مامان دورش بگرده....3 ماا اخر بارداری خدارو شکر خیلی سرحال بودم و همه کارامو خودم انجام میدادم.البته تنهایی که نمیتونستم دخمل قشنگ مامان هم خیلی کمکم میکرد و اصلا مامانشو اذیت نمیکرد.نفسم هرروز که از خواب بیدار میشدم خدارو شکر میکردم که زیر سایش یه روز دیگه من و دخترکم سالمیم وازش میخواستم که تورو صحیح و سالم و صالح بهمون ببخشه که خدای مهربونم بازم مثل همیشه لطفشو شامل حالمون کردومارو شرمنده خودش بابت هدیه گران قیمتی مثل تو فرشته عزیزم.

پسندها (1)

نظرات (0)