نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

نفس زندگیمون

دخترم غلت زد!هورااااااااااااااااااااااااااا!

سلام جیگر طلام.مامان قربون زرنگیات بشه که هرروز از روز قبل شیطون تر و زبل تر میشی! امروز بعد ازظهر با بابایی نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم.شمام کنار ما دراز کشیده بودی نازنین جونم.یهو دیدم تو یه حرکت ماهرانه یه غلت زدی و برگشتی! منو میگی همچین ذوق  و تعجبی کردم که زودی پریدم دوربینو اوردم وازون لحظه فیلمبرداری کردم!الهی مامان فدات بشه که انقد زرنگی!جالبش این بود که دستت زیرت مونده بود و نمیتونستی دراری ئ زور میزدی و تقلا میکردی تا درش بیاری که مامانی کمکت کرد...بعدشم چون خوشت اومده بود هی تکرار میکردی و غلت پشت غلتمیزدی و منم تا دلت بخواد ازت فیلم گرفتم دختر ماهم.باریک به دخملی خودم که انقد زرنگه تازشم! اینم یه عکس از غلت زدنت عزیزم....
3 ارديبهشت 1393

جشن نفس خانوم....

سلام سلامممممم                                                                                                          ...
30 فروردين 1393

دختر نازنازی مامان 4ماهش تموم شد!

عشق مامان سلام.امروز 24 فروردین شد و بالاخره 4 ماهتم تموم شد عزیزم. وقت دکترت هم بود که رفتیم و خدارو شکر همه چی مثل همیشه عالی بود.از دکی که اومدیم بیرون رفتیم باهم لاله پارک یکمی چرخیدیم.بعد چون قرار بود روز تولد مامانو بریم خونه مامان مصی اینا بخاطر جشن شما بابایی شام تولد من و شمارو امشب بهمون داد و رفتیم همونجا شاممونم خوردیم و شما هم مثل همیشه دختر مودب و ماهی بودی! الهی مامان دورت بگرده. قرار بود توراه برگشتن به خونمون بریم از تک درخت کیک 4ماهگی شمارو هم بگیریم ولی ازونجایی که من وبابایی تا حد ترکیدن خورده بودیم و داشتیم منفجر میشدیم دیگه منصرف شدیم از خرید کیک و قرار شد جشن تولد4 ماهگی شما و منو باهم پیشم مامان بزرگ بابابز...
24 فروردين 1393

عید 93 اولین مسافرت با نفس زندگیمون

سلام عزیزدلم.سال نو مبارکککککککککککک گلم.ایشالله همیشه سالم و صالح کنارمون بمونی و همه عیدای زندگیت بهتر و قشنگ تر ازامسالت باشه مامان طلاجونم.عید امسال برا من قشنگترین و پرخاطره ترین عید سالهای عمرمه.از اینکه امسال پیشمونی و باهم یه خونواده 3نفره شدیم یه حس غرور بهم دست میده داروندارم.خداروشکر میکنم که منو به بزرگترین ارزوی دلم رسوندودختر نانازی مثل تورو بهم هدیه داد....روز چهارشنبه بارو بندیل سفرمونو بستیم تا دیگه برا فردا که قرار بود صبح زود رابیفتیم کاری نمونه و اماده باشیم.ازونجایی که مامانی شما عادت داره موقع سفر همه چی همراه داشته باشه این سری هم هرچی لازم داشتیم ورداشتم.چون جامون تنگ بود دیگه بابایی گفت کالسکه نفس جانمیشه نبریم اغوشی...
18 فروردين 1393

اولین چهارشنبه سوری نفس جونم !

خانم خانما سلام.یه سلام به گرمی اتیش چهارشنبه سوری برا دخمل ماهم که امسال اولین چهارشنبه سوریه عمرشه.الهی مامان قربون چشای نازت بشه.عزیزم هرسال من وبابایی چهارشنبه سوری رو میریم خونه حاجی بابا اینا اخه دایی ایثار ودای دای عرفانت کلی فشفشه و  وسایل اتیش بازی البته نه از نوع خطرناکش ها! میگیرن و باهم اتیش بازی میکنیم و کلی بهمون خوش میگذره...امسالم چون قراره بریم مسافرت هم رفتیم ببینیمشون همم اینکه اولین چهارشنبه سوری گل دخملیمو باهم خوش بگذرونیم.ولی ازونجایی که ب یرون همش سروصداو الودگی بود من وشما وبابایی تو خونه بودیم و هرازگاهی ازپنجره بیرونو نگا میکردیم...وایییییی!یاد سالهای قبل می افتادم که منم داشتم باهاشون اتیش بازی میکردم!عجب مام...
17 فروردين 1393

و اما 3 ماهگی...

شیطون بلای مامان سلام.خوفی عقش مامان؟امروز 24 اسفنده وهمه جا حال وهوای عید و خرید عید و خلاصه بوی عیده...بهار باهمه قشنگیاش داره میاد دخترکم وشما اولین بهار زندگیتو مثل بقیه اولین ها تو زندگی جدیدت میبینی و احساس میکنی.تا حالا یه هفته از پاییز رو دیدی با یه زمستون پربرف وسرد و اما حالا دیگه نوبیت بهاره که عروس همه فصلهاست ومامانی شما تو این زیباییها بدنیا اومده تازشم!  برخلاف همه عیدای قبل که میرفتیم خونه مامان باباهامن امسال من وبابایی تصیم گرفتیم با جوجوطلامون بریم مسافرت تا هم اولین مسافرت 3نفره مون رو تجربه کنیم هم اولین مسافرت دخملیمون باشه همم اینکه از خرید عید و بازارگردی و کلا عید دیدنی ها راحت شیم دیگه...اخه باشما خیلی سخت...
24 اسفند 1392

دوست جونای نفس اومده بودن خونمون!

ناناز مامانی سلام.خوفی دارو ندارم؟دیروز خاله مریم وخاله افسانه گفتن که فردا میخواییم بییام خونتون.منم گفتم خونه خودتونه قدمتون روی چشم خاله جونا.بفرمایید.چون بابایی زود میاد بهشون گفتیم که زودتر بیان تا بیشتر پیش هم باشیم.ساعت 2 بود که خاله افسانه و ویونا جون دوست شما اومدن.یکم بعدشم خاله مریم و ثنا خوشگله هم اومدن.شمام دوستاتو دیده بودی و کلی خوشت اومده بود ازشون. الهی فدای هر3 تاتون بشم من که با اون چشای نازتون همدیگه رو برانداز میکردید! یکمی خوابیدید کنار همدیگه یکمی بازی کردید و...ماهم تا میتونستیم و نا داشتیم حرف زدیم با خاله ها!ای غیبت کردیمممممم! خلاصه روز خیلی خوبی بود و خیلی به ما خوش گذشت.ایشالله که به خاله ها و دوست جونیاتم خوش گذ...
13 اسفند 1392