نفسنفس، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

نفس زندگیمون

اولین مروارید دخترم دراومد!

سلام عزیز دل مامان.خوبی عزیزدلم؟امروز یکی دیگه از بهترین روزای عمرمه!بیشتر که فکر میکنم میبینم در مقایسه با سالای قبل امسال من همش روز خوب و شیرین دارم و همه این روزای شیرینو تو فرشته کوشولو برام اوردی!روزایی که هیچوقت فراموششون نمیکنم و اینجا مینویسم تا برا تو هم موندگار شه عمرم.امروزم مثل روزای همیشگی مادر و دختر داشتیم باهم بازی میکردیم.شما قاشقت دستت بود و همش به لثه هات میمالیدی.یهو من دیدم یه صدایی از تو دهنت میاد!اولش ترسیدم و فکر کردم چیزی دهنت گذاشتی.زود دستامو شستم و اومدم ببینم چی تو دهنته که یه دفعه یه چیز تیز خورد به دستم!وایییییییییییی خدای من دندونت بود عزیزمممممممممممممممم!منو میگی همچین ذوق کردم جیغ زدم نفسم دندون دراوردی بی...
19 خرداد 1393

قرار با دوست جونا و خاله های نفس تو دلستان!

سلام به عسل ترین دختر دنیا.خوبی فندق مامان؟امروز با خاله جونیا قرا گذاشته بودیم بریم ناهارو بیرون بخوریم و دور هم باشیم و شما فسقلا هم همدیگه رو ببینید.اخه خیلی وقت بود از اولین و اخرین دیدارتون که اونم خونه ما بودمی گذشت و حتما الان دلتنگ هم شدید....مگه نه؟!!!قرارمن ظهر را ناهار بود ساعت 1 فست فود دلستان.مادرو دختر اماده شدیم و رفتیم . قرار بود خاله افسانه و دوستت ویونا رو هم از خونشون ورداریم و باهم بریم.رسیدیم و دیدیم خاله مریم و خاله سایه  با ثنا جون و اقا رسای گل اومدن.البته اولین بار بود که من وشما خاله سایه و پسملیشو که خیلی هم ماه بودن میدیدیم خانم طلای من.ثنا جونم فداش بشم بیحال بود یکمی اخه سرما خورده بود و خاله مریم برده بودت...
4 خرداد 1393

5ماهه شدی عشق من!

سلام.دخترم 5ماهگیت هم تموم شد و وارد 6ماه شدی.وقتی کوچیکتر بودم ویا بهتره بگم هنوز مامان نشده بودم از بزرگترا میشنیدم که میگفتم بچه از 5 ماه به بعد شیرین تر و خواستنی تر از قبل میشه  ادم دوت داره فقط بچلونتش و همش ماچش کنه...با خودم میگفتم خب بچه بچست دیگه!سن خاص نداره که دوست داشتنش و بازی کردن باهاش...ولی الان که تو رو دارم با اینکه از همون روزی که مهمون دلم شدی برام عزیز وخواستنی بودی ولی الان میبینم خیلییییییییییییی بیشتر شده این حس تو وجودم!اخ که چقدر خوردنی شدی تو تپلی مامان!همش بهت میگم گردالوی مامان فندق مامان دایره مامان!خخخخخ جیگری شدی واسه خودت نفسی من!همش بغلت میکنم و محکم ماچت میکنم وتو هم انگاری مثل مامان خیلی خوشت می...
28 ارديبهشت 1393

پایان 5 ماهگی نفس طلام بالاخره براش وبلاگ درست کردم!

دخترماهم امروز 22 اردیبهشت ماهه و همش 2 روز مونده که شما 5 ماهگیت تموم شه عزیزدل مامان.بعد مدتها تونستم بیام برات وبلاگ درست کنم تا همیشه و همه وقت بتونم برات بنویسم.هرچند مامان تنبلی هستم ولی عسل مامان تو این 5 ماه انقد سرگرم شما وروجک بودم که اصلا گذشت زمان رو احساس نکردم...خیلی دوست داشتم از اول بارداری برات وبلاگ  درست کنم و همه چی رو لحظه به لحظه برات بنویسم عزیزم ولی خب انقد حالم بد بود که نمیتونستم به کلوپ سر بزنم چه برسه به درست کردن وبلاگ!امیدوارم که با اون دل کوچولو ومهربونت مامان جونو ببخشی نفسم.اندازه اسمونا دوست دارم.   ...
22 ارديبهشت 1393

شیطنت های این روزها...

سلام وروجک من.                                                                                                          ...
12 ارديبهشت 1393

دخترم غلت زد!هورااااااااااااااااااااااااااا!

سلام جیگر طلام.مامان قربون زرنگیات بشه که هرروز از روز قبل شیطون تر و زبل تر میشی! امروز بعد ازظهر با بابایی نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم.شمام کنار ما دراز کشیده بودی نازنین جونم.یهو دیدم تو یه حرکت ماهرانه یه غلت زدی و برگشتی! منو میگی همچین ذوق  و تعجبی کردم که زودی پریدم دوربینو اوردم وازون لحظه فیلمبرداری کردم!الهی مامان فدات بشه که انقد زرنگی!جالبش این بود که دستت زیرت مونده بود و نمیتونستی دراری ئ زور میزدی و تقلا میکردی تا درش بیاری که مامانی کمکت کرد...بعدشم چون خوشت اومده بود هی تکرار میکردی و غلت پشت غلتمیزدی و منم تا دلت بخواد ازت فیلم گرفتم دختر ماهم.باریک به دخملی خودم که انقد زرنگه تازشم! اینم یه عکس از غلت زدنت عزیزم....
3 ارديبهشت 1393

جشن نفس خانوم....

سلام سلامممممم                                                                                                          ...
30 فروردين 1393

دختر نازنازی مامان 4ماهش تموم شد!

عشق مامان سلام.امروز 24 فروردین شد و بالاخره 4 ماهتم تموم شد عزیزم. وقت دکترت هم بود که رفتیم و خدارو شکر همه چی مثل همیشه عالی بود.از دکی که اومدیم بیرون رفتیم باهم لاله پارک یکمی چرخیدیم.بعد چون قرار بود روز تولد مامانو بریم خونه مامان مصی اینا بخاطر جشن شما بابایی شام تولد من و شمارو امشب بهمون داد و رفتیم همونجا شاممونم خوردیم و شما هم مثل همیشه دختر مودب و ماهی بودی! الهی مامان دورت بگرده. قرار بود توراه برگشتن به خونمون بریم از تک درخت کیک 4ماهگی شمارو هم بگیریم ولی ازونجایی که من وبابایی تا حد ترکیدن خورده بودیم و داشتیم منفجر میشدیم دیگه منصرف شدیم از خرید کیک و قرار شد جشن تولد4 ماهگی شما و منو باهم پیشم مامان بزرگ بابابز...
24 فروردين 1393

عید 93 اولین مسافرت با نفس زندگیمون

سلام عزیزدلم.سال نو مبارکککککککککککک گلم.ایشالله همیشه سالم و صالح کنارمون بمونی و همه عیدای زندگیت بهتر و قشنگ تر ازامسالت باشه مامان طلاجونم.عید امسال برا من قشنگترین و پرخاطره ترین عید سالهای عمرمه.از اینکه امسال پیشمونی و باهم یه خونواده 3نفره شدیم یه حس غرور بهم دست میده داروندارم.خداروشکر میکنم که منو به بزرگترین ارزوی دلم رسوندودختر نانازی مثل تورو بهم هدیه داد....روز چهارشنبه بارو بندیل سفرمونو بستیم تا دیگه برا فردا که قرار بود صبح زود رابیفتیم کاری نمونه و اماده باشیم.ازونجایی که مامانی شما عادت داره موقع سفر همه چی همراه داشته باشه این سری هم هرچی لازم داشتیم ورداشتم.چون جامون تنگ بود دیگه بابایی گفت کالسکه نفس جانمیشه نبریم اغوشی...
18 فروردين 1393